چرا خدای خوب در مسیحیت اجازه میدهد اتفاقات بد بیفتند؟
Why Does a Good God Allow Evil Things to Happen?
سی. اس. لوئیس (۱۸۹۸-۱۹۶۳)، اندیشمند بزرگ، به بسیاری از مخالفتهای رایج علیه مسیحیت پرداخت که هنوز هم شنیده میشوند. لوئیس یک بار استدلالهای خداناباوران علیه خدا را با زندانی در آسایشگاه مقایسه کرد که بارها و بارها کلمه «تاریکی» را روی دیوار مینویسد. استدلالهایی که علیه خدا مطرح میشود، موفق میشود او را به همان اندازهای محو کند که وسواس فرد دیوانه به «تاریکی» واقعیت خورشید را از بین میبرد: به عبارت دیگر – اصلاً موفق نمیشود.
یکی از رایجترین دلایلی که شکگرایان برای رد خدا یا انجیل ارائه میدهند، به مسائل درد، شر و رنج در جهان مربوط میشود. من که شخصاً طی سالهای گذشته با دهها بیخدا و لامذهب مصاحبه کردهام (از جمله چهرههای سرشناس اخیر بیخدایی مانند کریستوفر هیچنز، مایکل شرمر، بارت ارمن و دیگران)، این اعتراض را به روشهای مختلف شنیدهام. «مشکل شر» اغلب به این صورت بیان میشود: اگر خدا حکیم، خیرخواه و قدرتمند بود، جهان اینگونه که هست نمیشد. اما جهان پر از خشونت، رنج، بیعدالتی و بیماری است و اغلب کسانی که بیشترین رنج را میبرند قربانیان بیگناه هستند.
استدلال بیخدا این است که «این دنیای فریب، خطر و مرگ، اگر خدا واقعاً وجود داشت، متفاوت میبود. یا او (#۱) نمیداند چگونه آن را درست کند، یا شاید (#۲) او بدخواه است و نمیخواهد آن را درست کند. یا شاید (#۳) خدا میخواهد آن را درست کند اما قادر نیست.»
به این فکر کنید: اگر علت شر (#۱) باشد، پس خدا واقعاً حکیم نیست. اگر (#۲) باشد، خدا کاملاً خیرخواه نیست. اگر شر به خاطر (#۳) وجود داشته باشد و ادامه پیدا کند، پس او کاملاً قادر مطلق نیست. در هر صورت، خداناباوری فرض میکند که نمیتوان دیدگاهی کاملاً سنتی از خدا را حفظ کرد. درد و رنج باید ثابت کند که خدا دانای کل، خیرخواه مطلق یا قادر مطلق نیست. بنابراین، شکگرا میگوید خدای کتاب مقدس نباید وجود داشته باشد.
فرست محتوا
اینطور نیست، عجله نکن!
برای پاسخ به اعتراضاتی که بر اساس مشکل شر است، باید از خود بپرسیم: «چگونه ما انسانها قادر به قضاوت هر چیزی به عنوان “خوب” یا “بد” هستیم؟» بیایید اینجا تکبر را کنار بگذاریم و صادق باشیم: بدون یک معیار عینی برای سنجش، هر آنچه در مورد خوب یا بد میگوییم، صرفاً لافزنی است. اگر خدا (معیار نهایی خیر که با آن اندازهگیری میکنیم) را از چارچوب منطقی خود پاک کنیم، آیا میتوانیم بهطور معناداری چیزی را به عنوان درست یا غلط تشخیص دهیم؟ نه.
وقتی میگوییم یک چیز خوب است و چیز دیگری بد است – در واقع ارزش آنها را نسبت به چیز دیگری ارزیابی میکنیم. و آن «چیز دیگری» که با آن اندازهگیری میکنیم… خداست. در اعماق وجودمان درک میکنیم که خدا، اساس نهایی خیر، عشق، قدرت، فضیلت، زیبایی، حکمت، بخشش، قداست و غیره است. هر ویژگی مثبت قابل تصوری را که میتوانید به هم وصل کنید و تا بینهایت تکثیر کنید، و آن مجموعهی هر چیزی که «خوب» است، خداست.
وقتی میگوییم مادر ترزا «خوب» بود و اسامه بن لادن «بد» بود، در واقع این را میگوییم: زندگی و اعمال او بیش از زندگی و اعمال بن لادن با هر معیار نهایی خیر مطابقت داشت. به این تضادها فکر کنید: «مراقبت از یتیمان بهتر از شکنجه دادن آنهاست»، یا «غذا دادن به گرسنگان اخلاقی است، در حالی که شرط بستن روی اینکه چقدر طول میکشد تا آنها از گرسنگی بمیرند، غیر اخلاقی است.» میدانیم که گزاره اول نسبت به گزاره دوم بیشتر با یک معیار نهایی خیر مطابقت دارد. خیلی بیشتر.
در دنیایی بدون خدا، هیچ چیز نمیتواند زیبا باشد. یا زشت.
هر یک از ما به طور مرتب در مورد اخلاقیات و زیباییشناسی قضاوت ارزشی میکنیم. ما میگوییم «این قهرمانانه بود» یا «آن خیانتآمیز بود». ممکن است بگوییم «این آهنگ زیبا است»، در حالی که «آن چکش برقی پر سر و صدا است». ما فقط به این دلیل میتوانیم چنین قضاوتهای ارزشی داشته باشیم که یک استاندارد نهایی و غیرقابل تغییر وجود دارد که بر اساس آن ارزیابی میکنیم. مشکل خداناباور در همین است: اگر خدایی وجود نداشته باشد، چگونه میتوانید به طور مشروع خوبی را تحسین کنید و شر را محکوم کنید؟
پاسخ این است که شما نمیتوانید – نه به هیچ معنای مشروع و عینی. بدون خدا، تنها چیزی که برایمان باقی میماند یک اتاق پر سر و صدا پر از عقیده است. و در آن زمینه، چرا خداناباور از مسیحی معتبرتر است؟ اگر این دنیایی بدون ارزشهای عینی است و تمام زندگی از تصادف کور تکاملی نشأت گرفته است، پس چرا باید فرض کنیم تفاسیر خداناباور علیه خدا از لحظهای پارس کردن یک سگ بیشتر منسجمتر باشد؟
بدون خدا به عنوان نقطه مرجع ما، خوب یا بد وجود ندارد – فقط «چیزهایی» وجود دارد. حداکثر چیزی که میتوانیم به آن اشاره کنیم این است که «اتفاقاتی میافتد». قضاوت معنادار فراتر از آن امکانپذیر نیست.